افسونگر 11
تبلیغات
تبلیغات
جای تبلیغ شما خالیست . . .
نوشته شده توسط : محمد حسین

نشستم روی تخت ... خواستم دستشو بگیرم که اجازه نداد و به شدت دستشو کشید عقب ... خواستم حرف بزنم که با غیظ گفت: - بدون گریه! سعی کردم جلوی ریزش اشک هامو بگیرم ... شروع کردم به حرف زدن ... چیزایی رو می گفتم که خودش خیلی خوب می دونست ... از شنیدن حرفاش پشت در اتاق گفتم تا همین لحظه ای که جلوش ایستاده بودم ... در سکوت به حرفام گوش می کرد اما نگام نمی کرد ... نگاش به دیوار روبروی تخت بود ... وقتی همه حرفام تموم شد سکوت کردم ... حالا نوبت اون بود ... چند تا نفس عمیق کشید و گفت: - مگه نمی گی ادوارد روی گوشیت پیام گذاشته؟! اون پیام کجاست؟ مگه نمی گی می خواست بهت یه نقاشی بده؟ اون نقاشی کو؟ گیج و گنگ نگاش کردم ... با خشم گفت: - این نگاه جواب من نیست! می گم کجاست این چیزایی که ازشون حرف می زنی؟ قبول که برای دلسوزی رفتی تولد ادوارد ... قبول که می خواستی همه چیز رو به من بگی ... قبول که باهاش رقصیدی تا دست از سرت برداره! اما لعنتی حداقل بهم یه مدرک نشون بده تا بتونم دلمو خوش کنم! خدایا بد شناسی بدتر از این؟ من همه پیامای ادوارد رو پاک کرده بودم از روی گوشیم که برام دردسر نشه و اون نقاشی ... من اصلاً نقاشی ندیدم! حالا باید چی کار می کردم؟ با تته پته گفتم: - دنیل، من پیاماشو پاک کردم ... می ترسیدم از اینکه ببینی و ناراحت بشی ... نقاشی رو هم ندیدم اصلاً چون بعد از اون جریان من از اتاق خارج شدم ... دنیل نگام کرد ... نگاهش طوری بود که انگار التماس می کرد قانعش کنم ... اما چطور؟ من همه حرفامو زده بودم! اما اون نمی خواست که قانع بشه ... دنیل زمزمه وار گفت: - وقتی ادوارد بهت زنگ زد و رنگت پرید، وقتی اس ام اساشو پاک می کردی که من نفهمم و فک می کردی واقعاً نمی فهمم ... وقتی بهم گفتی اگه خیانت کنی چه عکس العملی نشون می دم ... وقتی اینا رو می دیدم ته دلم حس بدی بهم دست می داد! اما دائم تو رو تبرئه می کردم ... افسون همه چیز بر علیه توئه! خیلی دوست دارم بزنم زیر همه چی و حریصانه تو رو واسه خودم نگه دارم ... اما نمی شه! نمی شه ... - دنیل! خواهش می کنم ... اگه بهم یه فرصت بدی می فهمی که ... - برو بیرون افسون ... - دنی! داد کشید: - برو بیرون! اینقدر عذابــــم نده! برو ... از جا بلند شدم ... شاید هنوز هم نیاز به فرصت داشت ... ته دلم به بخشش دنی امید داشتم. رفتم توی اتاق خودم. خودمو انداختم روی تخت و از ته دل زار زدم ... *** - خانوم ... خانوم! صاف نشستم روی تخت و آباژور کنار تخت رو روشن کردم ... کرولاین با ظاهر پریشون وسط اتاق ایستاده بود ... نگاهی به ساعت انداختم ساعت دو نیم شب بود ... با ترس از تخت اومدم پایین و گفتم: - چی شده کرولاین؟! - خانوم خواهش می کنم بیاین بریم اتاق آقا ... حالشون اصلا خوب نیست ... دیگه صبر نکردم که چیزی بگه ... پریدم سمت در بین دو اتاق و دستگیره رو چروخوندم ... لعنتی قفل بود! خیلی وقت بود که دنی قفلش کرده بود ... رفتم سمت در اصلی و از اتاق رفتم بیرون ... کرولاین هم پشت سرم می یومد ... در اتاق دنی باز بود ... دو تا از خدمتکارا پشت در ایستاده بودن و داشتن با هم پچ پچ می کردن. محکم پسشون زدم و رفتم تو ... دنیل با ظاهر آشفته با چشمای خمار و سرخ لب تخت نشسته بود و دایه سعی داشت لباساشو در بیاره ... دایان پایین تخت با لباس خواب ایستاده بود و با نگرانی به این صحنه خیره شده بود ... اما خبری از الیزابت نبود ... می دونستم که شبا قرص خواب می خوره و می خوابه ... رفتم سمت دایه و گفتم: - چی شده؟! دایه با خشم چرخید سمت من و گفت: - اینو من باید از تو بپرسم! چی کار کردی با دنی که به این روز افتاده ؟! دنی با همون حالت خمار نگام کرد و کش دار رو به دایه گفت: - برین بیرون ... دایه غر زد: - تو حرف نزن ... مشروب از تو چشمات هم داره می زنه بیرون ... دایان با تمسخر گفت: - همه هیلکش الکله! یه کبریت بگیریم کنار منفجر می شه ...
خدای من! دنی! سرمو با افسوس تکون دادم و رفتم به طرفش ... دایه کتشو بالاخره در اورد و پرت کرد اون طرف ... مشغول باز کردن کرواتش شد

دستم رو گذاشتم سر شونه دایه و گفتم: - دایه بسپارینش به من ... دایه چپ چپ نگام کرد و رفت کنار ... رفتم نشستم کنارش و به نرمی مشغول باز کردن کرواتش شدم ... دستشو گذاشت زیر چونه م ... سرمو کشید سمت بالا و گفت: - افســــون من! داری از پیشم می ری؟ لبامو کشیدم توی دهنم و سرمو به طرفین تکون دادم ... بی توجه به حالش کروات رو باز کردم و انداختم اون طرف نزدیک کتش ... خواستم دکمه های پیرهنش رو باز کنم که یهو منو کشید توی بغلش و با خشونت مشغول بوسیدن لبهام شد ... صدای هین گفتن دایان و دایه بلند شد و بعدش به سرعت اتاق رو خالی کردن ... نمی تونستم جلوی دنیل رو بگیرم ... اشک از چشمام ریخت روی صورتم ... اما گذاشتم خودشو خالی کنه! اون حال طبیعی نداشت و انتظاری هم بیشتر از این نمی تونستم ازش داشتم باشم ... بعد از اینکه از بوسیدنم خسته شد سرش رو فرو کرد توی گردنم و گفت: - دلم برات تنگ شده بود ... برای بودن با تو ... با بغل کردن! نالیدم: - دنی! - داری می ری ... داری منو تنها می ذاری! من چطور بدون تو زندگی کنم؟ - من جایی نمی رم دنی ... دستش پیچید دور کمرم ... منو کشید کامل روی تخت و گفت: - چرا می ری ... باید بری ... تو می ری و من بی تو می میرم ... آره می میرم ! می دونستم که توی مستی داره هذیون می گه ... پس دیگه چیزی نگفتم ... به نرمی مشغول پایین کشیدن بندهای لباس خوابم شد و همونطور که سر شونه هامو می بوسید گفت: - می خوام برای آخرین بار اونطور که دلم می خواد باهات باشم ... می خوام یه بار دیگه حس کنم که تو مال منی ... فقط یه بار دیگه ... گریه می کردم ... تنها کاری که از دستم بر می یومد ... جلوشو نگرفتم و باز هم باهاش وارد دنیای پر از عطشش شدم ... با این امید که شاید منو ببخشه ... صبح که چشم باز کردم هنوز روی تخت دنیل بودم و دورم ملافه پیچیده شده بود ... ابروهامو در هم کشیدم و دستمو آوردم بالا تا بتونم ساعتمو نگاه کنم ... ساعت یازده ظهر بود ... سر جام غلت زدم ... دنی کت شلوار پوشیده و رسمی جلوی آینه مشغول بستن ساعت مچیش بود ... با صدای گرفته گفتم: - دنی ... بدون اینکه به سمتم برگرده گفت: - بله؟ نمی دونستم باید چی بگم! بعد از جریان دیشب انتظار رفتار بهتری رو داشتم ... خودمو کشیدم بالا و نشستم ... ملافه رو تا روی سینه ام بالا کشیدم و با دو دست شقیقه ام رو فشردم ... صداش بلند شد: - بهتره بلند شی ... باید بریم ... دو ساعت بیشتر وقت نداریم ... با تعجب نگاش کردم و گفتم: - کجا بریم؟ - اگه از جا بلند شی و اماده بشی خودت می فهمی ... چاره ای نبود ... از جا بلند شدم و رفتم سمت کمد لباس هام ... اما کمد خالی بود ... با تعجب گفتم: - دنی ... لباس های من! - لباسایی که آورده بودی اینجا رو چند روز پیش برگردونم به اتاق خودت ... ابروهام در هم شد و راهمو کج کردم سمت در که برم توی اتاق خودم ... ملافه رو دو دستی پیچیده بودم دور خودم ... صداش دوباره بلند شد همینطور که به ساعد های دستش عطر می زد گفت: - همون لباسی که روی تختته رو بپوش ... لپم رو از داخل جویدم و رفتم از اتاق بیرون ... وارد اتاق که شدم بی توجه به کمد لباس هام رفتم سمت لباس هایی که روی تخت بود ... یه پالتوی بلند شکلاتی رنگ ... با شلوار کتون کرم و کفش های شکلاتی ... چیزی که برام جای سوال داشت شال کرم رنگ حریری بود که روی پالتو افتاده بود ... لباس ها رو پوشیدم و شال رو گرفتم توی دستم ... کیف دستیم هم که گوشه تخت بود رو برداشتم و رفتم از اتاق بیرون ... راه افتادم از پله ها پایین ... دنیل پایین پله ها با اخم های درهم ایستاده بود .. کنارش دایه و کرولاین و دایان و الیزابت و چند تا دیگه از خدمتکارا ایستاده بودن ... اینجا چه خبر بود؟! رفتم از پله ها پایین و سعی کردم طوری رفتار کنم که یعنی هیچ اتفاقی نیفتاده ... بعد از سلام کردن به همه شال حریر رو گرفتم بالا و گفتم: - این چیه دنی؟ دنی خیلی معمولی گفت: - بذارش داخل کیف ... لازمت می شه ... دایه جلو اومد و گفت: - زود بر می گردی دنی؟ - آره دایه ... نگران نباش ... الیزابت با خباثت گفت: - کار خوبی می کنی دنی ... این کارو از اول بابات باید می کرد ... دنی اخم کرد و گفت: - بس کن مامان! وقتی چیز ینمی دونی در موردش حرف نزن ... ================
دایان دنی رو بغل کرد و گفت: - دوست ندارم دیگه مثل دیشب ببینمت ... قول می دی؟ دنیل سری تکون داد و گفت: - بی خیال دایان ... سختی ها گذرا هستن ... من گیج و گنگ بینشون ایستاده بودم ... یکی از خدمتکارای مرد اومد تو و گفت: - آقا ماشین اماده است ... دنیل سری تکون داد و گفت: - بریم افسون ... فقط نگاش کردم ... یه چیزی درست نبود! یه چیز برام گنگ بود ... اول از همه دایان اومد به سمتم ... منو کشید توی بغلش و گفت: - من هیچی رو در مورد تو باور نمی کنم ... پاکی تو توی چشماته! پاک بمون ... به قول دنی سختی ها گذران ... آروم گفتم: - اینجا چه خبره دایان؟ سرشو تکون داد و گفت: - می فهمی ... بعد از دایان دایه اومد جلو و فقط دستمو فشرد ... محکم مثل همیشه گفت: - مواظب خودت باش ... همیشه دختر حرف گوش کنی باش ... من نمی دونم بین تو و دنی چی پیش اومده ... اما هر چی که بوده چیز خوبی نبوده! لابد سرپیچی کردی ... همیشه گستاخ بودن کار دست آدم می ده! این یادت باشه ... بعد از دایه کرولاین بود که اومد جلو و بدون حرف منو محکم کشید توی بغلش ... در گوشم زمزمه کرد: - دلم براتون تنگ می شه ... خودمو کشیدم عقب و اینبار با صدای بلند گفتم: - اینجا چه خبره؟!! دنی! دنی رفت سمت در و گفت: - بیا دنبال من ... لعنتی! می خواست منو کجا ببره؟ چه قصدی داشت؟ چرا همه باهام خداحافظی می کردن؟ چه اتفاقی داشت می افتاد؟ نکنه منو برای همیشه از خودش دور کنه؟! دوری از دنی برام محاله ... نه خدایا ! نه نمی تونم. چونه م کم کم داشت می لرزید ... اما انگار برای کسی مهم نبود ... به خصوص برای الیزابت که دست به سینه ایستاده بود و نگام می کرد ... ناچار همراه دنیل راه افتادم ... در ساختمون پشت سرم بسته شد ... شاید هم پرونده افسون بود که برای اون خونه بسته شد! دنیل کنار ماشین مشکی رنگش ایستاده بود ... در عقب ماشین رو باز نگه داشته بود و منتظر من بود ... با دیدنم صورتش رو چرخوند به یه سمت دیگه ... از پله ها رفتم پایین و بدون هیچ حرفی سوار ماشین شدم ... دنیل هم نشست کنارم و در رو بست ... راننده هم سوار شد و راه افتاد ... نه چیزی پرسید و نه دنی حرفی زد که بفهمم قراره کجا بریم ... سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم و مشغول تماشای مناظر اطرافم شدم ... ترجیح می دادم هیچی نگم ... اینقدر حرف زدم و هیچ نتیجه ای ندیدم پس حرف بزنم برای چی؟ برای اینکه بیشتر بشکنم؟ نمی تونستم به بغض توی گلوم غلبه کنم اما نمی خواستم گریه کنم ... تحت هیچ شرایطی .. ماشین در سکوت جاده رو می شکافت و پیش می رفت ... دنیل بالاخره یه تکون خورد ... دستش رو فرو کرد توی جیب پالتویی که روی کت کرم رنگش پوشید بود و یه دفترچه کهنه کشید بیرون و گرفتش سمت من ... دفترچه رو گرفتم و با تعجب گفتم: - این چیه؟ صوترشو برگردوند ... مشغول تماشای مناظر بیرون شد و گفت: - خاطرات مامانت ... با ولع مشغول ورق زدن دفترچه شدم ... دست خط مامانو خوب می شناختم ... اماهمه خاطرات که به فارسی نوشته شده بود! پس دنیل چطور اونا رو خونده بود؟ نتونستم سکوت کنم و گفتم: - تو که فارسی بلد نبودی اون موقع ... اینا رو چطور خوندی؟ بازم نگام نکرد ... گفت: - دادم به یکی از دوستام برام ترجمه اش کرد ... - از کجا این دفترو پیدا کردی که من این همه وقت پیداش نکردم؟ همه وسایل مامان پیش من بود ... ولی همچین چیزی توشون نبود ... - توی وسایل لئوناردو پنهان شده بود ... شاید می خواست از چشم تو دور بمونه ... لبم رو گزیدم و دفتر رو کشیدم توی بغلم ... چشمامو بستم ... حس می کردم مامان رو بغل کردم ... دنیل بی رحم! من تو رو بخشیدم ... اما تو نه! شاید هم مقصر خودم بودم ... من با کارایی که اول کردم ذهنیت دنیل رو نسبت به خودم خراب کردم ... دنیل همیشه به من شک داشت و با این کار آخر همه اعتمادش در هم شکست ... شاید زمان حلال این مشکل باشه .... باید صبر کنم ... سخته اما مجبورم ... با توقف ماشین چشمامو باز کردم ... دنیل از ماشین پیاده شد ... توی فرودگاه بودیم! همراه راننده داشتن چمدون بزرگی رو از صندوق عقب خارج می کردن ... با تعجب سر جام خشک شدم! به کجا قرار بود تبعید بشم؟! دنی می خواست با من چی کار کنه؟

طاقت نیاوردم رفت طرفش و به یقه پالتوش چنگ زدم: - دنی ... نگام نکرد ... اما چرخید به طرفم ... چشماش چرا مثل دو گوی یخی شده بودن؟ صدام می لرزید وقتی گفتم: - کجا می خوای منو ببری؟ بالاخره نگام کرد ... اشتباه نمی کردم ... توی چشماش اینبار زجر بود و غصه و عذاب ... صداش برام عین ناقوس مرگ بود : - کشورت ... ایران! *** اینکه بقیه زمان چطور گذشت و چطور سوار هواپیما شدیم و چطور هواپیما پرواز کرد و چطور روی خاک ایران فرود اومد چیزیه که خودم هم نفهمیدم! انگار توی دنیای بی خبری فرو رفته بودم ... نه اشکی ... نه بغضی ... نه حرفی! دنبال دنیل از این طرف به اون طرف می رفتم ... درست عین یه جوجه اردک دنبال مامانش ... وارد سالن فرودگاه که شدیم صداشضو شنیدم: - شالت افتاده ... دستم رو کشیدم سمت شالم ... چیزی که تا الان روی سرم نینداخته بودم و طبیعی بود که بلد نباشم نگهش دارم ... چمدون ها رو تحویل گرفت و دستمو کشید ... اینقدر بدنم لخت و بی حال بود که یادش افتاد باید برام نگران بشه ... نگام کرد و بالاخره پرسید: - خوب نیستی؟ پرسیدن نداشت! کاملا مشخص بود ... با زور نالیدم: - منو بکش اما این بلا رو به روزم نیار دنی ... آهش جگر سوز بود ... صدای اونم کم از صدای من نبود: - اونا فامیل تو هستن ... و در صمن دوستت دارن! صدایی که تا الان توی حنجره ام مخفی شده بود یهو خودشو نشون داد و داد کشیدم: - من برای اونا هیچ اهمیتی ندارم! همینطور که مامانم نداشت ... اونا باعث مرگ مامانم شدن ... اونا ... تو ... مامانت ... شماها منو هم می کشین! دستمو محکم گرفت و گفت: - هیسسس! آروم باش افسون ... همه دارم به ما نگاه می کنن! - برای چی منو اوردی توی این خراب شده؟ حالم از اینجا بهم می خوره ... اگه اینجا خوب بود مامانم ازش فرار نمی کرد ... - افسون! - اسم منو نبر ... از توام بیزارم ... تو اگه منو دوست داشتی راضی به شکنجه کردنم نمی شدی ... می ذاشتی توی همون لندن به درد خودم بمیرم! همه داشتن با حیرت نگامون می کردن ... براشون جای تعجب داشت ... یه زن و مرد که به نظر خاجی می یان داشتن به یه زبون دیگه با هم دعوا می کردن! دنیل هر کاری می کرد نمی تونست منو آروم کنه ... گفتم: - برم توی خونه اونا برای چی؟ اونا منو هم مثل مامانم عذاب می دن ... چرا راضی به عذاب کشیدن من می شی دنی؟ یه دفعه دنیل منو کشید توی بغلش و غرید: - ساکت شو لعنتی! تو چی فکر کردی؟ فکر کردی من اصلا به فکرت نیستم؟ لازم نیست تو نگران این چیزا باشی ... من خودم خوب تحقیق کردم ... دقیقا از همون زمانی که فهمیدم تو کی هستی دنبال نیمه دیگه تو توی این کشور گشتم ... پیداشون کردم ... باهاشون مکاتبه کردم ... برای دیدن تو له له می زدن! پدر بزرگت ... دای ات ... خاله هات ... بچه هاشون ... قرار بود همه شون برای مراسم ازدواجت بیان لندن! البته من جرئت نکردم بهشون بگم داری با من ازدواج می کردی ... می ترسیدم تو رو ازم بگیرن ... گفتم بهم می گن از سنت خجالت بکش و بعدش هم تو رو ازم دور می کنن ... صبر کردم تا بیان اوناج و در برابر عمل انجام شده قرار بگیرن ... اما همه چی رو خراب کردی افسون! همه چی رو! بهشون گفتم ازدواجت به هم خورده و اونا همه خودشون رو برای روبرو شدن باهات اماده کردن ... تو فکر کردی من می ذارم بری جایی که آزارت بدن؟!!! درسته که تو منو نابود کردی ... اما من هنوزم به فکرت هستم ... خودمو ازش جدا کردم ... هنوزم نمیخواستم گریه کنم ... حرفای دنیل رو باور نمی کردم ... باورم نمی شد اینقدر راحت اونا منو پذیرفته باشن ... اونا تو ذهن من همه شون دیو بودن ... به خونم تشنه بودن و منو تکه پاره می کردن ... خواستم باز جوابشو بدم که صدایی توجهمون رو به خودش جلب کرد: - دختر عمه! چرخیدم ... پسر قد بلند خوش سیمایی در چند قدمی ما ایستاده بود ... نگاهی به عکسی که توی دستش بود انداخت و گفت: - خودتی! تو افسونی ... درسته؟! فقط نگاش کردم ... خوش هیکل و جذاب و خوش پوش بود ... یه مرد شرقی ... پوستش سبزه بود و چشمای درشتش سیاه ... دستی توی موهای پر پشت سیاهش فرو کرد و با لبخند گفت: - شاخ در اوردم دختر عمه؟ بعد یهو به خودش اومد و با انگلیسی گفت: - اوه خدای من! حتما فارسی بلد نیستی ... من باید خودمو معرفی کنم ... امیر عرشیا هستم ... پسر دایی افشین تو ... قبل از من که گیج و با حیرت به امیر عرشیا خیره شده بودم دنیل جلو رفت و باهاش دست داد ... ============
امیر عرشیا لبخندی زد و با همون لهجه سلیس آمریکایی که داشت گفت: - شما باید آقای مجستیک باشین ، قیم دختر عمه من! دنیل سرشو تکون داد و گفت: - درسته ... سالم آوردم بهتون تحویلش بدم ... بی توجه به امیر عرشیا چرخیدم سمت دنیل و با ترس گفتم: - یعنی می خوای بری؟ قبل از دنیل امیر عرشیا با لحن با مزه ای گفت: - چه عجب! صداتو شنیدم دختر عمه ... کم کم داشتم نگران می شدم .... دنیل دستمو کشید و گفت: - کمی شوکه است ... وگرنه هم فارسی بلده حرف بزنه و هم زبونش حسابی درازه! چقدر عادی برخورد می کرد ... سوالم رو دوباره پرسیدم: - دنی ... می خوای بری؟ دنیل آهی کشید و گفت: - دو سه روزی می مونم تا مطمئن بشم راحتی ... نفسی به راحتی کشیدم ... تا دو سه روز دیگه خدا بزرگ بود ... شاید می تونستم وادارش کنم منو هم با خودش برگردونه ... دنیل گفت: - آقای امیر عرشیا ... انتظار نداشتم کسی بیاد فرودگاه استقبال ما ... خودمون ادرس داشتیم ... می تونسیتم که بیایم ... امیر عرشیا چمدون منو از دست دنیل کشید بیرون و گفت: - ای بابا! فکر می کردم تعارف فقط مخصوص ایرانی هاست! این حرفا چیه؟ اگه نمی یومدم که بابا اتی منو دار می زد! من اصلا به حرفاش توجهی نمی کردم ... فقط با ترس بازوی دنیل رو چسبیده بودم ... اما دنیل با تعجب گفت: - بابا اتی؟ امیر عرشیا با خنده دستی توی موهاش کشید و گفت: - بابا بزرگم رو می گم ... خواهشاً جلوی خودش نگین به این اسم صداش می کنیم که ما رو از پا دار می زنه! دنیل با تعجب نگاش کرد ... اما بدون اینکه چیزی بگه فقط سرشو تکون داد و لبخند زد ... امیر عرشیا پسر صمیمی بود ... اما بازم باعث نمی شد من از ترسم کم کنم و بتونم بهشون اعتماد کنم ... بدون اینکه ما چیزی بپرسیم از سالن فرودگاه خارج شد و گفت: - همه می خواستن بیان استقبال دختر عمه ... اما یه کم عصبی و مضطرب بودن ... اینه که من خودم تنها اومدم ... بعد زا اون فقط منم زبانم خوبه ... ترسیدم دختر عمه بلد نباشه به زبون ما حرف بزنه ... چرخید سمت ما و به فارسی گفت: - بابا یه جمله ایرانی بگو ... دلم آب شد! چرا اینقدر غریبی می کنی؟ دنیل با کنجکاوی نگاشو بین ما دو نفر چرخوند ... چون امیر عرشیا از اصطلاحات ایرانی استفاده کرده بود دنیل متوجه نشده بود ... آب دهنم رو قورت دادم و به انگیلسی گفتم: - حرفی ندارم که بزنم! بی توجه به انگلیسی حرف زدن من گفت: - شمشیرو از رو بستی دختر عمه ها! هم حق داری هم نداری ... هنوز حرفش تموم نشده بود که مردی به سمت چمدون من هجوم اورد دسته چمدون رو گرفت و با سرعت اونو با خودش برد ... امیر عرشیا که برای حرف زدن با من چمدون رو رها کردم بود متوجه بردنش نشد ... داد کشید: - دزد! چمدونمو بردن ... یهو امیر عرشیا تکونی خورد و دوید سمت مرده و چمدون رو ازش گرفت ... منو دنیل هم با سرعت رفتیم به سمتشون ... امیر عرشیا با عصبانیت به مرده گفت: - هی عمو! کجا می بری! مگه من گفتی تاکسی می خوایم؟ این مستر و لیدی مسافرای خودمن ... مرده هم بدتر از امیر عرشیا با خشم گفت: - چی چیو مسافرای توئن! از راه نیومده مسافر می زنی! امیر عرشیا چشماشو گرد کرد و گفت: - مرتیکه من که مسافر کش نیستم ... اینا فامیلمونن! دختره رو سکته دادی فکر کرد چمدونشو دزدیدی! مرده ازمون فاصله گرفت اما داشت زیر لب به امیر عرشیا فحش می داد ... ===========
امیر عرشیا چمدون رو با خودش کشید و گفت: - با من بیاین ماشینم رو همین جاها پارک کردم ... باز به بازوی دنیل چنگ زدم و گفتم: - من می ترسم ... دنیل که تحت تاثیر فضای اونجا و غربتی که گریبانگیر هردمون شده بود باهام مهربون تر برخورد می کرد گفت: - نترس ... من پیشتم! امیر عرشیا کنار ماشین شای بلند مشکی رنگی ایستاد ... چمدون رو توی صندوق عقب جا داد و در ها رو برای من و دنیل باز کرد ... من غقب نشستم و دنی جلو ... بی اراده دستم رفت سمت دهنم و شروع به جویدن ناخنام کردم ... امیر عرشیا راه افتاد و همزمان توضیحاتی هم می داد: - می دونم که شهرمون خیلی شلوغه! اما یه جاش آدمای خوبی داره ... به یخی غربی ها نیستن ... ببخشید آقای محستیک ها ... ما اینطوری شنیدیم ... معنی پوزخند دنیل رو فقط من درک کردم ... اگه غربی ها سرد بودن دنیل تا این حد توی عشق پیش نمی رفت ... خیابون های شلوغ و هرج و مرج پیاده رو ها ... فحاشی مردم توی خیابون و گاهش حجاب مسخره خانم ها منو به تعجب می انداخت ... اگه می خواستن با حجاب باشن چرا موهاشون این همه بیرون بود و اگه می خواستن بی حجاب باشن پس برای چی شال سر کرده بودن ... با دسدن زنی که از جلوی ماشین رد شد متحیر گفتم: - اون کی بود؟ امی رعرشیا چرخید به سمتم و گفت: - کی؟ چون پشت چراغ خطر بودیم می تونست به سمتم برگرده ... اشاره به زنی کردم که سر تا پا سیاه پوش بود ... انگار پارچه سیاه رنگی انداخته بود روی سرش ... امیر عرشیا با دقت به زن خیره شد و گفت: - نمی دونم والا! یه بنده خدا ... اینبار به فارسی گفتم: - این چیه پوشیده؟ امیر عرشیا لبخندی زد و گفت: - پس بالاخره افتخار دادی فارسی حرف بزنی ... چه لهجه با مزه ای داری! بی حوصله گفتم: - جواب سوالمو بده ... سرفه ای مصلحتی کرد و گفت: - چادر بود ... اینم یکی از حجاب های خانومای ایرانیه ... بهش می گن حجاب برتر ... می بینی که همه جا رو می پوشونه ... مامان منم سرش می کنه ... چیز خوبیه اگه قداستش حفظ بشه ... سرمو به نشونه فهمیدن تکون دادم و اینبار به انگلیسی گفتم: - مامان در مورد چادر برام حرف زده بود ... می گفت توی ایران چادر سر می کرده ... پس چادر اینه! چراغ سبز شد و امیر عرشیا راه افتاد ... از نوع رانندگیش خنده ام می گرفت ... هر طرف که مسیر باز می شد به همون سمت متمایل می شد ... اصلاً مسیر واحدی برای خودش نداشت ... نه تنها اون که تقریبا همه همینطور رانندگی می کردن ... اینقدر که داشتم با چیزای عجیب غریب برخورد می کردم دنیل و جدایی رو از یاد برده بودم ... دنی اما در سکوت اطراف رو از نظر می گذروند و لحظه به لحظه چهره اش گرفته تر می شد ... بالاخره بعد از گذشت چهل و پنج دقیقه امیر عرشیا وارد خیابانی پر دار و درخت شد و لحظاتی بعد هم روبروی یک در بزرگ سفید رنگ ایستاد و دستش را روی بوق گذاشت ... چیزی طول نکشید که در باز شد و امیر عرشیا شیشه رو باز کرد و گفت: - این که در رو باز کرد اسمش آسد باقره! باغبون باغ آقا بزرگ ... با کنجکاوی به پیر مرد چروکیده ای که در رو باز کرده بود خیره شدم ... یه کم قوز داشت و انگار خم شده بود ... موهاش با اینکه کم پشت بود اما یه دست سفید شده بود ... با دیدن ما دستش رو روی سینه اش گذاشت ، اون یکی دستش رو به سمت سرش برد کلاه کوچیک بافتنی سبزشو از سرش برداشت و کمی خم شد. امیر عرشیا سرش رو از شیشه برد بیرون و گفت: - چاکریم آقا سید ... پیرمرد لبخند زد دستشو تکون داد و گفت: - زبون نریز آقا کوچیک ... مهمونا رو ببر که آقا منتظرن! امیر عرشیا زیر لب غر زد: - هی بهش بگم بدم می یاد به من می گی آقا کوچیک! نگـــو! نمی فهمه که ... باید براش یه سمعک بخرم ... همچین می گه آقا کوچیک انگار داره با یه کوتوله حرف می زنه ... قدو نمی بینه دو متره ها! اینقدر غر زد تا بالاخره ماشین متوقف شد ... در ساختمون اصلی که چوبی و خوش تراش بود باز شد و چند مرد و زن و دختر پسر ریختن بیرون ... ============
با ترس به انگلیسی گفتم: - دنی من پیاده نمی شم! قبل از دنی امیر عرشیا گفت: - خجالت بکش دختر عمه! اینا از زور هیجان دارن خودزنی می کنن! این حرفا چیه؟ برو پایین ... ادم خور که نیستن! با خشم گفتم: - تو حرف نزن ... وقتی چیزی نمی دونی چطور به خودت اجازه می دی اظهار فضل کنی؟ این آدما یه روز باعث فرار مامان من شدن! امیر عرشیا قیافه اش توی چند لحظه به جدی ترین صورتی که ممکن بود در اومد و گفت: - توام وقتی چیزی نمی دونی پیش داوری نکن! به قول ما ایرانی ها یه طرفه به قاضی نرو ... دیگه فرصت نشد چیزی بگم چون دنیل گفت: - بس کن آقا ... افسون رو نیاوردم اینجا که با این حرفا باعث آزارش بشی ... خواستم از دنی تشکر کنم که در سمت من باز شد. دستی داخل ماشین اومد و منو کشید بیرون ... قبل از اینکه بفهمم چه اتفاقی داره می افته توی آغوش یه زن فرو رفتم و گونه هام مورد هجوم بوسه های محکمش قرار گرفت ... چنان از ته دل زار می زد و منو می بوسید که وحشت کرده بودم! تا به حال کسی اینطوری منو بغل نکرده و نبوسیده بود ... بین گریه مدام می گفت: - تو دختر افسانه ای! تو چقدر شبیه افسانه ای! باورم نمی شه ... خدایا! افسانه دوباره متولد شده ... خدایا ممنونم ... خدایا شکرت افسانه رو بهمون برگردوندی ... سعی کردم خودمو ازش جدا کنم ... بعد از اینکه خوب منو بوسید و فشار داد پرتم کرد توی بغل زن دیگه ای که کنار دستش ایستاده بود و بی صدا زار می زد ... این یکی ملایم تر برخورد می کرد ... اما بازم اینقدر منو بوسید که می خواستم بزنم تو سرش! همین که یه لحظه احساس راحتی کردم پریدم سمت دنی پشت سرش پناه گرفتم و به قیافه های هیجان زده خیره شدم ، امیر عرشیا اومد جلوی ما و رو به اون آدما گفت: - هوار تو سر من! خجالت بکشین! دختره رو کل زدین! الان می ره دیگه پشت سرشو هم نگاه نمی کنه ... مردی از پشت سر امیر عرشیا بیرون اومد ... تقریبا مسن و به شکل عجیب غریبی شبیه خود امیر عرشیا بود ... دستشو گذاشت سر شونه امیر عرشیا و گفت: - برو کنار ببینم! افسون ... دایی جان ... نگاهش به من پر از محبت بود! یه محبت بی ریا که با همه وجودم درکش کردم ... دنیل دستمو گرفت و آروم گفت: - من که نمی فهمم چی می گن! اما مشخصه همه شون از دیدنت خوشحالن ... برو جلو! عین بچه های ترسو رفتار نکن ... - دنی من نمی خوام! امیر عرشیا باز پرید وسط حرف ما ها و گفت: - انگلیسی اینجا بلغور نکن دختر عمه که با تیپا می اندازنت بیرون! حرف می زنی یه جوری گو همه بفهمن! تو فکر فرار هم نباش که تو دیگه اینجا اسیر مایی ... همون مرده چرخید سمت امیر عرشیا، محکم کوبید پس گردنش که خنده ام گرفت و گفت: - لال شو دو دقیقه ... بعد اومد سمت من ... آغوشش رو به روم باز کرد و گفت: - بیا دایی ... بیا بذار ببوسمت! دنیل با اینکه متوجه حرف دایی نشد اما دستش رو گذاشت پشت کمرم و هولم داد ... رفتم جلوی دایی ایستادم ... خیره شدم توی چشماش ... دستاشو پیچید دور شونه ام و در گوشم با صدایی که می لرزید گفت: - چقدر شبیه مادرتی! عین یه سیب که از وسط نصفش کرده باشن ... همون لحظه صدای داد یه دختر بلند شد: - اه مامان! کشیتمون چرا اینقدر آبغوره می گیری! خاله این خواهرتو جمع کن ... نگاهم چرخید سمت دخترا و پسرای جوون ... دایی هم خودشو از من جدا کرد و وقتی نگامو دید گفت: - امیر عرشیا هم پالکی هاتو معرفی کن! امیر عرشیا باز سرفه ای مصلحتی کرد و گفت: - این دختره که عین سگ پاچه می گیره اسمش حوراست! حورا که دختر تپل و بامزه ای بود جیغ زد: - خفه شو! خودت ننه ت دو ساعت دو گوشت آبغوره بگیره عصبی نمی شی؟! امیر عرشیا با ژست با مزه ای رو به اون خانومی که اولین نفر منو بغل و آبلمبو کرد گفت: - عمه این دخترت یه قلاده نیاز داره حتماًً! و قبل از اینکه حورا فرصت کنه باز جیغ بکشه دختر بغلی حورا که کشیده و خوش اندام بود رو نشون داد و گفت: - خواهر حورا که البته زمین تا آسمون هم باهاش فرق داره ... نادیا ... نادیا با لبخند برعکس حورا که اصلاً یادش رفت باید با من برای عرض ادب هم که شده خوش و بشی بکنه جلو اومد و دوبار گونه مو نرم بوسید و گفت: - به خونه خوش اومدی افسون ! تو خیلی شبیه مادرتی ... من عکسای خاله رو دیدم! ناچاراً بهش لبخند زدم ... الان فرصت داد و هوار و پاچه گرفتن نبود ... =============امیر عرشیا دختر دیگه ای رو جلو کشید و گفت: - این دختر خله هم تاراست ... خواهر من! تارا اومد جلو ... شونزده هفده ساله می زد! با لبخند باهام دست داد و گفت: - اولا که به خونه خوش اومدی دختر عمه دوما به حرفای این امیر عرشیا گوش نکن که از هم خل تر و روانی تر تو این خونه خودشه! حورا داد زد: - ایول! راست می گه! اینبار دیگه خنده ام گرفت ... اما همه اینا باعث نمی شد حضور دنی و علت حضور خودم رو توی اون خونه از یاد ببرم ... چرخیدم سمت دنی و به انگلیسی گفتم: - باید همه حرفاشون رو برات ترجمه کنم دنی ، از من خل تر هم پیدا می شه! دنیل لبخند زد ... اما لبخندش فوق العاده تلخ بود که تلخی جدایی رو با همه عذاب هاش بهم یاداوری کرد ... لبخند از روی صورتم پر زد و نگاه به امیر عرشیا کردم که مرموذانه و به انگلیسی گفت: - چقدر می دی لوت ندم! اینا بفهمن چی گفتی با لباس می خورنت! به فارسی گفتم: - منو نترسون! من از هیچی نمی ترسم ... حضورم هم اینجا ... خواستم بگم دائمی نیست که دنیل از پشت سرم گفت: - بهتر نیست بقیه مراسم رو ببرین داخل؟! امیر عرشیا که تنها کسی بود که متوجه حرف دنیل شده بود گفت: - الان الان! الان تموم می شه ... و سریع گفت: - این یکی دختره هم اسمش نگینه! دختر اون یکی خاله ات ... راستی مامان حورا و نادیا خاله افشیده و مامان نگین ، خاله افروز ... حسابی گیج شده بودم .. نگین با خنده گفت: - کم کم یاد می گیری ... مامان افرزو من عمرا تو رو به حال خودت بذاره! خاله افروز لبخند کمرنگی زد و با بغض کرد ... بی توجه به اونا که توی دلم همه شون رو مقصر می دونستم باز نگامو دوختم به امیر عرشیا ... اونجا دو تا پسر هم ایستاده بودن .. یکی هم سن امیر عرشیا و یکی دیگه کم سن و سال تر ... امیر عرشیا پسر کم سن و ساله رو جلو کشید و گفت: - این توله بز حسامه! داداش حورا ، پسر خاله افشید ... شونزده سالشه بچه ام! حسام دستشو برد بالا و خیلی جدی سیلی محکمی به امیر عرشیا زد که همه ترکیدن از خنده ... بعد هم اومد جلو ... سینه اش و صاف کرد و با صدایی دو رگه گفت: - خوشبختم خانوم زیبا ... باز همه ترکیدن از خنده ، خودم هم خنده ام گرفته بود! بچه چقدر حس بزرگی می کرد ... امیر عرشیا که هنوز داشت گونه اش رو ماساژ می داد اومد گوششو گرفت کشیدش عقب و گفت: - گمشو مینیم بابا! غوره نشده مویز شده برای من! خانوم زیبا! گمشو برو سر درست ... بعدش به پسر بزرگتر اشاره کرد و گفت: - داداش گلم ... نوژن! داداش نگین ... پسر خاله افروز ... گرفتی عزیزم؟! ناچاراً سرمو تکون دادم ... هنوز گیج بودم ... اما مگه می شد فعلا چیزی گفت؟ دایی دست انداخت دور شونه ام و گفت: - بچه ها بریم تو ... آقا بزرگ خیلی وقته منتظرن ... بعدش رفت سمت دنیل دستشو برد جلو و رو به امیر عرشیا گفت: - بچه ، بیا اینجا ببینم ... دنیل دوستانه دست دایی رو فشرد ، امیر عرشیا جلو اومد و گفت: - جونم بابا؟ - به این آقا بگو خوش اومدین! امیر عرشیا در کمال جدیت حرف باباش رو ترجمه کرد و دنیل هم متواضعانه تشکر کرد ... همه با هم به راهنمایی دایی و امیر عرشیا رفتیم تو ... از کنار دنیل جم نمی خوردم ... دایی دستمو گرفت و گفت: - دایی ، یه لحظه بیا .... چسبیدم به دنیل و گفتم: - نه ... دایی که انگار حال منو خیلی خوب درک می کرد گفت: - دایی جان ... دخترم! از چی می ترسی؟ بیا می خوام ببرمت پیش آقا بزرگ ... امیر عرشیا جلو اومد و گفت: - بابا ، این دختره خیلی هاره! یم زنه آقا جونو می دره ها! قبل از اینکه دایی حرفی بهش بزنم خودم غریدم:
- تو کاری که به شما مربوط نیست دخالت نکن لطفاً!

دهن امیر عرشیا باز موند و دایی با لبخند گفت: - راست می گه! برو پهلوی آقای مجستیک ... فقط تو و نوژن می تونین باهاش حرف بزنین ... نذارین بهش بد بگذره ... من افسون رو می برم پیش بابا و بعد همه با هم می یایم پیش شما ... - بابا خودت هم بمون توی اتاق ... - برو امیر! امیر عرشیا رفت و دنیل رو هم با خودش برد ... نگاه دنیل لحظه آخر پر از اطمینان بود ... می دوست دارم بین این آشناهای غریبه سکته می کنم. می خواست بهش آرامش بده ... خبر نداشت آرامش من فقط و فقط توی آغوش خودشه ! بعد از رفتن اونا دایی منو به سمت یکی از اتاقای ته سالن هدایت کرد ... در اتاق رو باز کرد و گفت: - برو تو دایی جون ... کنار ایستادم و با ترس به دایی خیره شدم ... بهم لبخند زد و گفت: - خیلی ساله منتظره ... چشمش به در خشک شده ... برو تو ... چاره ای نداشتم جز اینکه وارد بشم ... اتاق روشن و پر نور بود و آخر اتاق که تقریبا هم بزرگ بود یه تخت یه نفره قرار داشت و یه پیرمرد روش خوابیده بود ... وسط اتاق ایستادم ... پیرمرد خودشو کشید بالا ... عینک ته استکانی که به چشماش بود رو بالا پایین کرد و با صدای لرزونی گفت: - بیا جلو دختر ... قصی القلب شده بودم انگار ... این مرد پدر بزرگم بود ... بابای مامان افسانه! اما برام هیچ اهمیتی نداشت ... مامان افسانه از دست این فرار کرد ... از این تو دهنی خورده! اونم بیست و هشت بار! پیرمرد یا به قول امیر عرشیا آقا بزرگ وقتی دید تکون نخوردم گفت: - از من بدت می یاد؟ همونجا که ایستاده بودم تکیه دادم به دیوار ... باید حرف می زدم، باید یه چیزی می گفتم، آهی کشیدم و گفتم: - اینقدر گیجم که نمی دونم چی درسته چی درست نیست! لبخندی تلخی نشست کنج لبش و گفت: - شباهتت به افسانه خیره کننده است! پوزخند زدم ... کنار دیوار سر خوردم و نشستم روی زمین ... سرمو گرفتم بین دستام و گفتم: - بهتون نمی یاد خوشحال شده باشین از این شباهت! صداش بغض آلود شده بود: - چرا این حرفو می زنی؟ اسفانه عزیز ترین دختر من بود ... اما داغ خودشو به دلم گذاشت! جوابش فقط یه پوزخند بود ... آهی کشید و گفت: - مادرش از دوریش دق کرد ... هم افسانه رو از دست دادم و هم افرا رو ... بعد از مرگ افرا فقط به امید دیدن دوباره افسانه زندگی می کردم ... خدا شاهده چقدر دنبالش گشتم. خوب می دونستم که اون دختر اگه بخواد توی تموم زندگیش همونقدر بی پروا باشه سرشو به باد می ده! باید نجاتش می دادم ... به اینجا که رسید بغضش ترکید و گفت: - اما پیداش نکردم! یه قطره آب شده بود رفته بود توی زمین. من شرمنده افرا شدم! دخترش توی کشور غریب زیر دست یه اجنبی پر پر شده و من نفهمیدم! سرمو اوردم بالا ... دیگه نتونستم ساکت بمونم ... گفتم: - هنوزم دخترتون رو بی پروا می دونین؟ در حالی که من از مامانم چیزی جز اطاعت و سر به زیری ندیدم! واقعا در حقش ظلم شده بود ... چرا مامان باید اینقدر بدبخت می شد؟ چرا؟! اگه یه ذره محبت از شما دیده بود هیچ وقت فکر فرار به سرش نمی زد ... آقا بزرگ اشک چشمشو گرفت و گفت: - تو چی در مورد مامانت می دونی؟ - همه چیو! هر چیزی که باید بدونم رو می دونم ... خوب می دونم که از شما کتک می خورده ... خوب می دونم شما محدودش می کردین ... خوب می دونم عقاید پوسیده تون رو می خواستین فرو کنین تو سرش اما اون زیر بار نرفته ... شما اونو وادار به فرار کردین ... اما الان دارم تو خونه تون چی می بینم؟ چرا همه نوه هاتون سر باز راه می رن؟ چرا هیچ کدوم حجاب ندارن؟! در حالی که مامان منو وادار می کردین چادر بکشه روی سرش؟ اون عقیده هاتون فقط برای خفه کردن مامان من بود؟ آقا بزرگ سرشو به پشت تخت تکیه داد و چشماشو بست ... اینبار نوبت من بود که صدام با بغض بلرزه ... - چرا ساکت شدین؟ حرفی ندارین بزنین؟ منم اگه جای افسانه بودم از این خونه فرار می کردم ... شما پاتونو گذاشته بودین روی گلوشو داشتین خفه اش می کردین. چرا نذاشتین کارایی که می خواد رو بکنه؟ هان؟ از صدای داد من دایی وحشتزده پرید تو اتاق و گفت: - آقا بزرگ ... آقا بزرگ با دست لرزونش اشاره به در کرد و گفت: - برو بیرون افشین ...
دایی با نگرانی قدمی به آقا بزرگ نزدیک شد و گفت: - اما آقا بزرگ ... - برو بیرون گفتم! قبل از اینکه دایی بره بیرون از جا بلند شدم ... رفتم تا وسط اتاق و گفتم: - برای چی بره؟ چرا نشنوه حرفای ما رو؟ این آقا هم برادر افسانه است! باید بدونه ... احتمالا از مامان من کوچیکتر باشه ... شاید یادش نباشه شما چه کردین با مامان من! دایی سریع گفت: - افسون مثل اینکه تو هیچی نمی دونی ... من قل مادرت هستم! با تعجب بهش خیره شدم ... هیچ شباهتی به مامان نداشت! چشمای سیاه و موهای لخت سیاهش بی شباهت بودن به چشمای خاکستری و موهای فر مامان ... انگار از نگاهم تعجبم رو خوند که گفت: - دو قلوی نا همسان بودیم ... بچه های ارشد آقا بزرگ و خانوم جون ... چرا ؟ چرا مامان چیزی در این مورد به من نگفته بود؟ اصلا هیچ وقت در مورد خونواده اش حرفی نزد ... فقط یه بار من ازش پرسیدم و اون با ناراحتی حرف رو عوض کرد ... اون روز توی نگاهش یه شرم خاصی رو دیدم. اما به روی خودم نیاوردم ... یعنی مامان هم خطایی مرتکب شده بود؟ خاله ها هم اومدن توی اتاق و کنای ایستادن ... انگار کنجکاو بودن بدونن این بحث به کجا می رسه! دایی دستی توی موهای پر پشتش کشید و گفت: - افسون ... نمی دونم تا کجا از ماجراهای گذشته خبر داری ... اما همیشه اینو بدون ... افسانه روی چشمای همه ما جا داشت! حتی با وجود اخلاقیات عجیب غریبش ... باز آمپرم چسبید و داد کشیدمک - کدوم اخلاق عجیب غریب؟ من از مامانم جز سکوت ، آرامش ، فداکاری و مهربونی هیچی ندیدم. نگاه خاله ها با تعجب با هخ رد و بدل شد اما حرفی نزدن ... کم کم اتاق داشت شلوغ می شد ... دنیل و امیر عرشیا و نوژن هم اومدن توی اتاق ... اما از دختر ها و حسام خبری نبود. اخمای همه شون در هم بود به خصوص امیر عرشیا ... دنیل جلو اومد و با نگرانی گفت: - افسون! چی شده؟!!! برای چی داد می زنی؟ وقتی انگلیسی حرف می زدم آرامش داشتم. انگار داشتم به زبون مادریم حرف می زدم و این برام عجیب بود. وقتی لندن بودم فارسی حرف زدن بهم آرامش می داد و حالا قاطی این غریبه های آشنا زبون بیگانه برام آرامش می آورد. گفتم: - دنی ... برای چی منو اوردی جایی که مسببان بدبختی مامانمو ببینم؟ این آدما همه شون خودخواهن ... دنی من اینجا دارم خفه می شم! منو ببر ... تو رو خدا! دنی ... رفتم به سمتش ... یقه لباسشو چنگ زدم ، زل زدم توی چشمای خونبارش و نالیدم: - دنی ... اینا مامانو کشتن ... لئوناردو نکشت ... اینا کشتن! اینا منو بدبخت کردن ... فردریک نکرد ... دنی من نمی خوام اینجا بمونم ... اینجا امنیت ندارم ... آرامش ندارم ... یهو بدنم شروع کرد به لرزیدن و دنی بی توجه به اون همه چشم منو کشید توی بغلش ... محکم فشارم می داد و من می لرزیدم. صدای یکی از خاله ها بلند شد: - یکی بره یه لیوان اب قند بیاره ... حورا! نادیا! آب قند بیارین ... صدای امیر عرشیا هم بلند شد: - یه پارچ بیارین ، آقا بزرگم نیاز داره! دنیل منو چسبوند به خودشش اما هیچی نمی گفت ... حتی ازم نمی خواست آروم باشم ... کاش دنیل منو می بخشید ... کاش می فهمید گناهی مرتکب نشدم ... کاش می فهمیدم من به آغوشش محتاجم! بالاخره آب قند رسید و دنیل خودش آب قند رو توی دهنم ریخت. کم کم لرزش بدنم قطع شد و آروم تر شدم ... بعد از اون تازه بغضم ترکید و قطرات درشت اشک روی صورتم روان شد ... صدای داد دنیل امیر عرشیا که هیچی منو هم سر جا میخکوب کرد: - من اوردمش اینجا که بهش آرامش بدین! اینه اون آرامشی که ازش حرف می زدین؟ اینه دوست داشتنشتون؟ اگه بخواین باهاش اینطور رفتار بکنین من می برمش ... امیر عرشیا چند لحظه با دهن باز به دنیل خیره شد و بعد یه دفعه گفت: - نه آقا! این دختر خودش بی منطقه! گویا هیچی در مورد مامانش نمی دونه ... در مورد گذشته اش ... در مورد وقتی که توی ایران بوده ... اگه می دونست الان اینقدر ازش دفاع نمی کرد ... داد کشیدم: - من یه بار دیگه هم گفتم ... مامان من هیچ گناهی مرتکب نشده ... من همه دفتر خاطراتشو خوندم! هیچ کس سر از حرفای ما در نمی اورد و با تعجب بهمون نگاه می کردن ... دنیل وسط حرف من گفت: - آقا! تو حق نداری افسون رو برای اینکه از مادرش طرفداری می کنه توبیخ کنی ... خودتو یه لحظه بذار جای اون! وقتی یه بچه از مادرش جز محبت چیزی ندیده باشه انتظار داری چی کار کنه؟!! هان؟ - محبت؟ می خواین باور کنم که عمه افسانه با اون اخلاق فاسدش محبت کردن هم بلد بوده؟ نذاشتم حرفش تموم بشه رفتم به طرفش و با همه قدرتم کوبیدم توی دهنش ، گوشه لبش پاره شد. با بهت بهم خیره شد ... همه داشتن با چشمای از حدقه در اومده نگامون می کردن. رفتم سمت آقا بزرگ ... لرزش بدنم چند برابر شده بود ... جلوی تخت ایستادم ...
دستمو به سمت امیر عرشیا گرفتم و در حالی که به سختی از افتادنم و لرزش صدام جلوگیری می کردم گفتم: - اینم یه نمونه اش! چطور نوه شما باید به خودش اجازه بده به مامان من بگه فاسد؟!!!! چرا هنوز نمی خواین دست از سرش بر دارین؟ صدام داشت تحلیل می رفت و قبل از اینکه بتونم خودمو جمع و جور کنم زیر پام خالی شد و افتادم روی زمین ... *** با نوازش دستی لا به لای موهام چشمامو باز کردم ... چشمای مهربون خاله افروز خیره شده بود بهم ... با دیدن چشمای بازم لبخندی زد و بی حرف خم شد گونه ام رو بوسید ... سرش رو همون جا نگه داشت ... از خیس شدن صورتم فهمیدم داره گریه می کنه. دستمو اوردم بالا و با دیدن سرم توی دستم آه کشیدم. صدای خاله افشید بلند شد: - افروز ... افروز گریه می کنی؟ صورت خاله از صورتم کنده شد ... خاله افشید رو پست سرش دیدم ... اونم چشمش به من افتاد و گفت: - بیدار شدی خاله؟ تو که همه ما رو نصف عمر کردی قربونت برم الهی! با صدای گرفته گفتم: - دنی کجاست؟ خاله افروز دستمو گرفت توی دستش ... اشکاش هنوز روی صورتش برق می زدن ... سعی کرد لبخند بزنه ... گفت: - دارن با آقا بزرگ و داداش حرف می زنن ... خاله افشید هم نشست اون سمت تخت و گفت: - خاله تو رو خدا حرفای این امیر رو جدی نگیر ... برای چی از دستش عصبی شدی؟ کم مونده آقا بزرگ بندازتش از خونه بیرون ... - باور کنم؟!! آقا بزرگ؟! به خاط من؟! دختر افسانه! نوه عزیزشو بیرون کنه؟ - کسی حق نداره به تو توهین کنه خاله ... نه به تو ... نه به مامانت ... افسانه وقتی هم که تو این خونه زندگی می کرد کسی از گل نازک تر بهش نگفت. با وجود اینکه ... خاله افروز غرید: - هیچی نگو فعلا افشید ... می بینی که هیچی در این مورد نمی دونه. بی طاقت گفتم: - چرا همه تون همین رو می گین؟ من چی رو باید بدونم؟ چرا واضح حرف نمی زنین؟ - حالت الان خوبه؟ نگاهی به سرمم که داشت تموم می شد انداختم و گفتم: - خوبم ! فقط می خوام حقیقت رو بدونم ... بعدش هم از اینجا می رم ... برای همیشه ... خاله افشید گفت: - مگه من مرده باشم که بذارم تو بری ... اینجا هم که نتونی زندگی کنی می برمت خونه خودم ... جات رو تخم چشممه! بعد بغض کرد و گفت: - برای خود افسانه که کاری نتونستیم بکنیم ... حداقل نور چشمشو روی چشممون نگه داریم. خاله افروز آهی کشید و گفت: - هرچند که تو از همه ما متنفری ... بی اراده گفتم: - نه ... نمی دونم چرا از نسبت به شماها حس بدی ندارم ... محبتتون رو حس می کنم! هنوز جوابی نداده بودن که در اتاق باز شد و نوژن اومد تو ... رو به خاله افروز گفت: - مامان ... هنوز حرفش تموم نشده بود که چشمای باز منو دید و گفت: - ا بهوش اومدین؟! منتظر جوابم نشد چون حرفشو ادامه داد و گفت: - مامان ، آقا بزرگ می گن بیاین بیرون ... دفتر خاطرات خاله افسانه رو خوندن ... با چشمای گرد شده گفتم: - دفتر خاطرات مامان منو؟!!! اون که تو ساک خودم بود ... خاله افروز موهامو نوازش کرد ، کمک کرد بشینم و گفت: - تو به امیر عرشیا گفته بودی دفتر خاطرات مامانتو خوندی اونم به ماها گفت چنین دفتری وجود داره ... آقا بزرگ خواستن دفتر رو بخونن تا بفهمن تو چی خوندی که اینقدر به هم ریختی ... - اونا حق ... خاله افشید سریع گفت: - خاله اینقدر کینه ای نباش ... بذار بزرگترا کمکت کنن ... - همون بزرگترایی که نتونستن به مامانم کمک کنن؟ خاله افروز اینبار گفت: -حالا تو این فرصت رو به خودت بده که همه چیز رو بشنوی ... شاید نظرت عوض بشه ...
وقتی سکوت من رو دید چرخید سمت نوژن که بلاتکلیف بین اتاق ایستاده بود و گفت: - برو مامان ، برو به آقا بزرگ بگو الان همه مون می یایم. نوژن سری تکون داد و رفت از اتاق بیرون ... خاله افشید داد کشید: - نادیا! چیزی طول نکشید که نادیا اومد تو ... تکه ای موهای لختش رو زد پشت گوشش و گفت: - جونم مامانم ... - سرم افسون تموم شده ... درش بیار می خوایم بریم پیش آقا بزرگ ... نادیا به صورتم لبخندی زد و گفت: - چطوری دختر خاله؟ همه رو ترسوندیا ... لبخندی کج تحویلش دادم و با کنجکاوی حرکاتش رو دنبال کردم ... پنبه ای آغشته به الکل روی سوزن قرار داد و سوزن رو بیرون کشید ... خاله افشید انگار که باید توضیح بده گفت: - نادیا پرستاری خونده خاله ... از بس آقا بزرگ رو دوست داره پرستاری خوند که خودش بیاد اینجا کارای آقا بزرگ رو بکنه ... نادیا بازم لبخند زد ... اما چیزی نگفت. به کمک خاله ها از جا بلند شدم ... نادیا زودتر از ما از اتاق خارج شد ... ما هم دنبالش راه افتادیم ... اون رفت توی آشپزخونه تا سرم منو بندازه داخل سطل و ما رفتیم سمت اتاق آقا بزرگ ... اولین کسی که توی اتاق دیدم دنیل بود که کنار تخت آقا بزرگ روی صندلی نشسته بود ... امیر عرشیا هم کنارش نشسته بود ... مشخص بود داشته حرفای این دو نفر رو برای هم ترجمه می کرده. با دیدن من دستش رفت سمت گوشه دهنش که چسب کوچیکی روش زده بود ... پوزخندی بهش زدم ... دنیل از جا بلند شد و با نگرانی گفت: - خوبی افسون؟ چرا بلند شدی؟ سر جات می خوابیدی تا خوب بشی ... - خوبم دنی ... باید بفهمم اینجا چه خبره ... نگاه دنی سرشار از نگرانی بود ... اما نگرانیش فراتر از نگارنی برای حال من بود چون من خوب بودم ... رفت اون سمت اتاق و گفت: - بشین پیش آقای صارمی ... نگاهی به آقا بزرگ کردم و ناچاراً رفتم اون سمت بقیه هم هر کس جایی پیدا کرد و روی زمین نشست ، فقط دایی بود که در کنار امیر عرشیا روی مبل نشسته بود ... دنیل هم به دیوار تکیه داد و خیره شد به من ... حس می کردم نگاه دختر ها به دنیل یه جور خاصیه ... درست شبیه نگاه های پر طمع من روی جیمز و متیو و ادوارد لعنتی و حتی دنیل ... شاید می خواستن براش تور پهن کنن ... از این فکر حرصم گرفت ... دنیل رو برای خودم می خواستم. باید هر طور که بود راضیش می کردم تا منو با خودش برگردونه. صدای دایی منو زا فکر خارج کرد: - افسون جان ... ما دفتر خاطرات افسانه رو خوندیم ... با غیظ نگاشون کردم اما چیزی نگفتم ... دایی سرفه ای کرد و گفت: - متاسفانه قسمتای ایرانش ... تا حدود زیادی واقعیت نداره ... باز عصبی شدم و گفتم: - حالا دیگه مامان من دروغ گو هم شد؟ دایی دستشو به نشونه آروم باش بالا آورد و گفت: - این همه شاهد اینجا هست ... همه شاهد هستن که با افسانه چه برخوردی شده و افسانه برای چی رفته ... افسانه نوشته برای فضای خفقان آور ایران- البته از دید - خودش رفته ... و این درسته! اما در مورد آقا بزرگ و مذهب و چادر و اینا ... متاسفانه هیچ کدوم حقیقت نداره ... - یعنی چی؟!!! دایی آهی کشید و گفت: - خودتون بگین آقا بزرگ ... آقا بزرگ که انگار از لحظه ای که دیده بودمش شکسته تر هم شده بود گفت: - من نمی تونم ... بگو افشین ...

دایی سرشو زیر انداخت و گفت: - افسانه خواهر عزیز من بود ... من خیلی دوسش داشتم ... اما رفتاراش عجیب بود ... بعضی وقتا پا به پای من می نشست فوتبال نگاه می کرد و حتی وادارم می کرد باهاش فوتبال بازی کنم ... بعضی وقتا زیادی خانوم می شد ... یعنی لباس های خیلی قشنگ دخترونه می پوشید و با وسواس به خودش می رسید ... اون موقع ها که تغییر رفتاراش عیان شد شونزده سالش بود ... کم کم حس کردم افسانه بیشتر از وقتی که باید بیرون از خونه بمونه بیرون می مونه ... به بهونه کلاس اضافه ... اما هیچ کدوم نمی تونستیم حرفی بهش بزنیم .. .افسانه خیلی شکننده و حساس بود ... خیلی زیاد! با کوچکترین حرفی بغض می کرد و به گریه می افتاد ... و گریه هاش به قدری سوزناک بود که دل سنگ رو هم آب می کرد ... به شکل عجیب قریبی گریه هاش دل می سوزوند ... اوایل فکر می کردم فقط خودم این عقیده رو دارم ... اما کم کم فهمیدم اینو بقیه هم حس می کنن ... پس تصمیم گرفتیم دیگه اشکشو در نیاریم ... اذیتش نکنیم ... گفتیم ظیطنت هاش یه دوره داره ... کم کم تموم می شه .... اما روز به روز بدتر شد ... کارهاش علنی شد ... آرایش های تند می کرد ... لباس های آنچنانی می پوشید ... ظاهرش یه دختر تموم عیار بود و اخلاقش یه ببر نر زخمی ... عین پسرهای حرف می زد ... درست شبیه لات های سر کوچه ... کم کم با کسایی دوست شد و پاشون رو به خونه باز کرد که اصلا در شانش نبودن ... یکیشون همون دوستش بود که با هم فرار کردن ... آقا بزرگ عصبانی شد باهاش حرف زد اما بازم جز گریه چیزی دریافت نکرد ... و بعد از اون افسانه بدتر شد ... پاش به مهمونی های انچنانی باز شد ... تا دیر وقت بیرون می موند ... من عصبی شدم ... بی توجه به گریه هاش بهش اخطار دادم دست از این رفتار هرزه اش برداره ... اما اون داد کشید ... وسایل رو خورد کرد ... به هممون گفت امل ... افروز و افشید کوچیک بودن اما سعی می کردن آرومش کنن ... اوان رو کتک زد و از خونه زد بیرون ... تا سه روز خبری ازش نشد ... خانوم جون داشت سکته می کرد و آقا بزرگ دیوونه شده بود ... بالاخره اومد ... بدون توجه به هیچ کدوم ما رفت توی اتاقش و گرفت خوابید ... و باز نخواستیم چیزی بهش بگیم ... نخواستیم دلشو بشکنیم ... اما این هم براش شد یه عادت ... اینکه بره از خونه بیرون و تا چند روز نیاد ... کم کم صداش بلند شد ... گفت می خواد از ایران بره ... حرفش هم این بود که این کشور جای امل هاست ... خسته شده زا این فضای خفقان اور ... از عقاید اعضای خونواده اش ... از دخالت هاشون ... گفت می خواد بره جایی که آزاد باشه و بتونه برقصه ... آخه افسانه خیلی خوب می رقصید ... بعضی وقتا شاگرد هم یم گرفت ... بعضی وقتا فکر میکنم همین رقص بیچاره اش کرد ... همونایی که رقصشون رو دیدن از راه به درش کردن ... همه مون باهاش حرف زدیم ... از خانوم جون آقا بزرگ گرفته تا افشید و افروز ... اما پاشو کرده بود توی یه کفش که من یم خوام برم ... چند وقت بعدش گرفتنش و بردنش پاسگاه ... زنگ زدن آقا جون بره دنبالش ... آقا جون له شد ... بنده خدا! بد دردیه که دخترت رو بری از توی کلانتری جمع کنی ... اونم با اون وضع ... وسط خیابون داشتن با یه گروه می رقصیدن ... شب عید! و بدتر از اون اینکه ... بعد از معاینه فهمیده بودن افسانه دیگه دختر نیست ... این برای یه پدر بزرگترین درده! شاید باید افسانه رو می کشت ... به خاطر عقایدی که اون موقع وجود داشت ... اما آقا جون افسانه رو آورد خونه ... هلش داد توی اتاقش ... در اتاقش رو قفل کرد ... کلیدش رو داد به خانوم جون و خودش هم رفت توی اتاقش ... تا سه روز نه کسی آقا جون رو دید و نه افسانه رو ... هرچند که خانوم جون یواشکی براش غذا یم برد و از دیدن گریه هاش دلش ریش می شد ... خونه شده بود عزا خونه ... بعد از سه روز آقا جون اومد بیرون ... رفت توی اتاق افسانه و ازش خواست کسی که اون بلا رو سرش آورده معرفی کنه ... گفت وادارش می کنه با افسانه ازدواج کنه ... تازه اون موقع ما فهمیدیم چی شده و تک تک همه مون شکستیم ... اما افسانه برعکس همیشه که گریه می کرد اون شب قهقهه زد و گفت: - محاله ... گفت می خواد بره جایی که این چیزای پیش پا افتاده براشون مهم نباشه ... گفت می ره و عین پرنسس ها زندگی می کنه! این شده بود ورد شب و روزش ... آقا جون نمی ذاشت از خونه بره بیرون که یه موقع از دستش ندیم ... افسانه انبار باروت شده بود ... شب تا صبح جیغ می کشید ... فحش می داد ... همه مون رو متهم می کرد ... تا اینکه بالاخره یه روز زد به سیم آخر ... اینقدر به در کوبید تا خانوم جون دلش تاب نیاورد ... در اتاق رو براش باز کرد ... همین که اومد بیرون هجوم برد سمت در خونه ... خانوم جون پرید سمتش ... اما افسانه بی توجه به حرمت خانوم جون و سن و سالش اونو محکم هل داد ... خانوم جون خرد زمین و سرش از پشت محکم خورد توی زاویه دیوار ... خانوم جون از حال رفت ... افشید و افروز گریه می کردن ... من پریدم خانوم جون رو گرفتم ... آقا جون هم خونه نبود ... افسانه رفت برای همیشه ... اما هیچ وقت نفهمید با کاری که با خانوم جون کرد ... اون برای همیشه بیناییشو از دست داد ... دهنم باز موند ... باورم نمی شد! اونا داشتن در مورد مامان افسون من حرف می زدن؟ نفسم بالا نمی یومد ... بغض نکرده بودم ... گریه هم نمی خواستم بکنم ... فقط نفسام سنگین شده بود ... دایی بی توجه به حال من گفت: - حالا می بینی که ما مقصر نبودیم ... ما همه تلاشمون رو کردیم تا اونو به خونه و خونواده وابسته کنیم اما اون زیر بار نرفت ... با کاری که با خانوم جون کرد همه مون باید ازش بیزار می شدیم ... باید می گفتیم رفت که رفت! به درک! اما نتونستیم ... تا چند وقت همه عصبی بودیم .. اما کم کم از یادمون رفت و دلتنگش شدیم ... به در و دویار کوبیدیم تا پیداش کنیم ... اما نشد ... ما افسانه رو دوست داشتیم با همه بدی هاش و البته خوبی هاش ... اون وقتی خانوم می شد ... وقتی دختر آرومی می شد ... سرتا پا پر از احساس و هیجان بود ... وقتایی که با علاقه موهای افشید و افروز رو می بافت ... یا لباس های منو مرتب می کرد و بهم پیشنهاد می کرد چی بپوشم ... وقتایی که روی زانوهای آقا بزرگ می نشست و خودشو لوس می کرد ... وقتایی که گونه های گلی خانوم بزرگ رو می بوسید و از دستپختش تعریف می کرد ... وقتایی که هممون رو می نشوند و برامون می رقصید ... یا وقتایی که مسخره بازی در می آورد و همه مون رو از خنده روده بر میکرد ... این افسانه رو همه مون می پرستیدیم ... اما حیف ... شاید بدبختی که به روزش اومد تاوان کاری بود که با خانوم جون کرد ... تاوان بی حرمتی هایی بود که به آقا جون کرد ... شاید ... اما ما هیچ کدوم راضی به بدختیش نبودیم ... راضی به اون خفت کشیدنش نبودیم ... اونقدر بدبختی کشید که همه شر و شورش خوابید و تبدیل شد به مامان افسانه دوست داشتنی تو ... سرم به دوران افتاد ... سرمو تکیه دادم به گشتی صندلی چشمامو بستم ... دستام یخ کرده بود ... زمزمه کردم: - مامانی که همیشه دم از نجابت و خوبی می زد ... مامانی که همیشه می خواست حرمت حفظ کنم ...
گریه خاله افشید بلند شد و گفت: - خودش پشیمون شده بوده از کارایی که کرده ... خواسته تو رو درست تربیت کنه ... بمیرم براش! کاش فهمیده بودیم کجاست! کاش پیداش کرده بودیم و کمکمش می کردیم ... کاش ... آقا بزرگ با صدای لرزونش گفت: - الان دیگه ای کاش گفتن فایده نداره ... افسانه رو از دست دادیم ... افرا هم از بین رفت ... تا آخرین لحظه عمرش هم دیگه نتونست کسی رو ببینه ... اما افسون رو داریم ... بالاخره بغض به گلوم هجوم اورد و گفتم: - چطور باید حرفاتون رو باور کنم؟ امیر عرشیا پوزخندی زد و گفت: - روتو برم والا ! می خوای مدارک بیمارستان خانوم جون رو نشونت بدیم که تا چند روز بی هوش بود و بعدم چشماشو از دست داد؟ می خوای بری تو اتاق مامانت تا باور کنی آقا بزرگ هنوز حتی اتاقشو هم تغییر نداده؟ دایی افشین غرید: - خفه شو امیر! حق نداری با افسون تند حرف بزنی ... - بابا آخه صد جام می سوزه! این همه چیو براش گفتین بازم باور نمی کنه ... - نباید هم به این راحتی ها باور کنه ... همینطورکه ما باور نمی کنیم یه روزی افسانه سرش به سنگ خورده و اینقدر آروم شده! امیر عرشیا نفسش رو فوت کرد و هیچی نگفت ... از جا بلند شدم ... رفتم سمت آقا بزرگ ... نشستم لب تختش و گفتم: - می شه عکسی اون روزا رو ببینم ... عکسای مامانو؟ آقا بزرگ اشکاشو از گوشه چشمش گرفت و گفت: - افروز ... آلبوم عکسو بیار ... خاله افروز رفت از اتاق بیرون ... سرمو دو دستی چسبیدم و گفتم: - باور نمی کنم ... مامان! مامان افسانه عزیزم ... محاله! اون اینکار رو نکرده ... حس خیلی بدی داشتم ... نمی تونم توصیفش کنم ... همه وجودم پر از تلخی شده بود ... شده بودم شبیه یه فنجون قهوه اسپرسو ... تلخ تلخ ... اون لحظه هر چی خبر خوب هم بهم م یدادن باز تلخیم از بین نمی رفت ... یه تلخی ناب بود ... خاله با آلبوم برگشت ... آقا بزرگ عینکش رو روی صورتش جا به جا کرد و مشغول ورق زدن آلبوم برای من شد ... تازه حقیقت داشت خودشو بهم نشون می داد ... لباسای رنگ و وارنگ مامان ... آرایش های زننده اش ... و توی بعضی از عکسا دوستای آنچنانیش ... آخ مامان! چه کردی! چه کردی مامان؟! و خدا با تو چه معامله ای کرد؟ چرا از این همه خوشبختی گذشتی مامان ؟ خوشی زده بود زیر دلت؟ اما ناراحت نباش ... غصه هم نخور ... من هنوز دختر خودت هستم ... هنوز عاشقتم مامان ... من از تو بدی ندیدم ... من دیدم که همه گناهات توی همین دنیا از وجودت پاک شد ... من دیدم مامان! بمیرم برات ... بمیرم که کسی نبود تا آرومت کنه ... روح سرکشت رو نوازش کنه ... بمیمر که تو چیزی م خواستی که پیدا نکردی ... خونواده ات گناهی نکردن ... توام شاید گناهگار بودی اما به سزاش رسیدی ... به چی فکر میکردی و چی شد مامان ... مامان کاش بودی ... کاش بودی و الان به آرامش می رسیدی ... کاش بودی مامان ... وقتی به خودم اومدم که سرمو گذاشتم روی زانوهای آقا بزرگ و بغضم رو رها کردم ... اتاق کم کم خالی شد و دستای مهربون آقا بزرگ توی موهام فرو رفت ...




:: موضوعات مرتبط: داستانک و رمان , ,
:: برچسب‌ها: داستانک , رمان , افسونگر , قسمت یازدهم , ,
:: بازدید از این مطلب : 593
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : سه شنبه 2 دی 1393 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: